

همه چیز از یک رویا شروع شد!
من با همه ی هم کلاسی های مدرسم فرق داشتم ،راستش زنگهای کلاس رو تماما نقاشی لباس هایی که توی ذهنم بود رو میکشیدم و زنگ های تفریح تک و تنها به این فکر میکردم که یعنی میشه یک روز من هم بتونم این طرح های که توی ذهنم هست رو عملی کنم بدون اینکه کسی مسخرم کنه ،یعنی میشه یه روز این لباس ها از توی کاغذ بیان بیرون و تبدیل بشن به بهترین دوست های من …
مدرسه که تموم شد من فکر میکردم حالا وقتش شده که به آرزوهام برسم ولی نمیدونستم تازه شروع مسیر پر پیچ و خم رویای من شروع شده من دانشگاه قبول شدم ولی یه رشته دیگه و اصلا خوشحال نبودم ، مهر شد دانشگاه رفتم و باز هم به خاطر اینکه bمتفاوت بودم با بچه های دیگه ،هیچ دوستی نداشتم و تمام وقت مشغول رویا پردازی وترکیب لباس ها با هم توی ذهنم یا روی کاغذ شدم…
تقریبا ماه های آخر دانشگاه بود که من موقع برگشت از دانشگاه یه پارچه فروشی خیلی قشنگ دیدم که خیلی کوچیک بود اما توش پر بود از پارچه های رنگارنگ خیلی قشنگ که همیشه توی رویاهای من بودن.من حدود نیم ساعت از پشت شیشه پارچه هارو نگاه کردم و حتی صاحب پارچه فروشی بهم مشکوک شده بود که چرا نیم ساعت ایستادم بعد ازش قیمت یه پارچه رو که خیلی خوشم اومد پرسیدم و توی یادداشت گوشیم نوشتم متری ۵۰ تومان ، راه افتادم که برم خونه اما این بار من حس میکردم به هدفم نزدیک تر شدم بابام رو راضی کردم که من رو بفرسته پیش خیاطی نزدیک خونمون که کار با چرخ خیاطی رو یاد بگیرم درحد ۴ یا ۵ جلسه ، چرخ قدیمی رو از انبار آوردم و سعی کردم به کمک مربیم درستش کنم حالا نوبت یک چیز بود: خریدپارچه!
بااینکه پدرم من رو حمایت میکرد اما دوست نداشتم ازش سرمایه بگیرم چون همه مسخرم میکردن و میگفتن این کار نشدنیه ، امکان نداره ،تو موفق نمیشی و همه ی حرفاشون بار منفی داشت برای همین دوست نداشتم سرمایه پدرم رو نابود کنم مادرم یه تیکه پارچه داشت که به نظرم خیلی قشنگ بود یه روز که هیچکس خونه نبود من پارچه رو برداشتم و طبق یه مدل خیلی ساده که توی ذهنم بود بریدمش خیلی با احتیاط و آروم شروع کردم به کوک گرفتن و درنهایت با چرخ دوختمش ، یه مشکلی وجود داشت ، من دستگاه سردوز نداشتم بنابراین باید لباس رومیبردم به نزدیکترین خیاطی تا برام سردوزش
کنند و اگر ایرادی داشت بهم بگن وقتی خانوم خیاط سر دوزش کرد و لباس تکمیل شد من توی دلم گفتم تو قشنگترین لباس دنیایی … وقتی اومدم خونه سعی کردم بهترین عکسی که میتونم رو ازش بگیرم و بذارم توی پیج اینستاگرامم باورم نمیشد… همه عاشقش شده بودن اون در عین سادگی خیلی قشنگ بود یک هفته گذشت و در کمال ناباوری همه برای لباسم مشتری پیدا شد و این اولین تجربه شیرین من از فروش بود…من تصمیم گرفتم
پولی که از سود لباسم به دست آوردم رو پس انداز کنم و تا اونجایی که میتونم پول ذخیره کنم ، حتی یه مسیر هایی رو پیاده از دانشگاه میومدم که پولم برای تاکسی نره و پس انداز بشه ، حس میکردم این قصه تهش اینجوری که با افتخار بگم بدون هیچ و هیچ
سرمایه ای شروع کردم قشنگتره ، حس میکردم اگر از همون اول مستقل باشم و از بابام پولی نگیرم بهتره ،اینجوری نگران نیستم که نکنه موفق نشم و پول بابام رو هدر بدم…خلاصه…من با پول هایی که پس انداز میکردم پارچه میخریدم و پارچه هارو یکی یکی تبدیل به لباس میکردم و میبردم خیاط برام سردوزش کنه ، تقریبا همه میدونستن اگر میخوان منو خوشحال کنن باید بهم پارچه هدیه بدن حتی شده یک تیکه کوچیک ، من با
پارچه های مختلف لباس میدوختم و لباس ها در کمال ناباوری فروش میرفتن ،این برای من عالی بود …کم کم تصمیم گرفتم اسم پیجم رو بذارم هالیدار ، هالیدار به گیلکی (لاهیجان ،جایی که من زندگی کردم)یعنی درخت آلوچه ، درخت آلوچه شکوفه های خیلی
قشنگی داره و مامانم همیشه وقتی بچه بودم به من میگفت هالیدار تیتی (تیتی یعنی شکوفه و هالیدار تیتی یعنی شکوفه درخت آلوچه) و من از بچگی عاشق این کلمه بودم.
هالیدار کم کم شکل گرفت کم کم گسترده شد کم کم جوونه زد شکوفه داد …امروز وبسایت رسمی هالیدار افتتاح شد و من مفتخرم در کنار شما دوستای خوبم به ادامه ی این رویای قشنگ بپردازم و به کمک تیم حرفه ای و کاربلد هالیدار سفارش های شما آماده و ارسال میشه ، تک تک خرید ها مثل همون تجربه ی خرید اول برام شیرین و دوست داشتنیه باعشق
نازگل فلاح – هالیدار
همه چیز از یک رویا شروع شد!

تقریبا ماه های آخر دانشگاه بود که من موقع برگشت از دانشگاه یه پارچه فروشی خیلی قشنگ دیدم که خیلی کوچیک بود اما توش پر بود از پارچه های رنگارنگ خیلی قشنگ که همیشه توی رویاهای من بودن.من حدود نیم ساعت از پشت شیشه پارچه هارو نگاه کردم و حتی صاحب پارچه فروشی بهم مشکوک شده بود که چرا نیم ساعت ایستادم بعد ازش قیمت یه پارچه رو که خیلی خوشم اومد پرسیدم و توی یادداشت گوشیم نوشتم متری ۵۰ تومان ، راه افتادم که برم خونه اما این بار من حس میکردم به هدفم نزدیک تر شدم بابام رو راضی کردم که من رو بفرسته پیش خیاطی نزدیک خونمون که کار با چرخ خیاطی رو یاد بگیرم درحد ۴ یا ۵ جلسه ، چرخ قدیمی رو از انبار آوردم و سعی کردم به کمک مربیم درستش کنم حالا نوبت یک چیز بود: خریدپارچه!




نازگل فلاح - هالیدا
